تازه ترین ها

۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

یه روز یکی بهم گفت هیچوقت بعد از ساعت 2 شب تصمیم نگیر، فقط بخواب....

یه روز یکی بهم گفت هیچوقت بعد از ساعت 2 شب تصمیم نگیر، فقط بخواب....
پرسیدم چرا؟
گفت که به نظر من یه هورمونی بعد ساعت 2 تو بدنت ترشح میشه که باعث میشه یه تصمیمی بگیری یا یه کاری بکنی که هیچوقت ساعت 7 صبح نمیکنی، بهت جیگر میده تا دیوونه بازی دربیاری، کاری که میکنه اینه که بهت جرئت اینو میده که به یه نفر بگی چقدر دوستش داری یا چقدر دلت براش تنگ شده.
با خودم گفتم پس من هر شب قبل از ساعت 2 میخوابم که هیچوقت درگیر این هورمون نشم...
سالها از اون روز گذشت، ساعت 1:45 شب بود، توی تختم بودم و داشتم بهش فکر میکردم.
دیوونه وار عاشقش بودم و میدونستم که حسم متقابل نیست.
برای بقای دوستیم 1 سال پیش خودم این راز رو نگه داشتم.

همینطور که داشتم فک میکردم و آهنگ گوش میدادم دیدم ساعت شده 2:15 شب...
داشتم فک میکردم چجوری 30 دقیقه اینقدر سریع گذشت که یهو دیدم بهم تکست داد.
گوشیمو برداشتم دیدم میگه که "حالم خوب نیست"
گفتم چرا؟ چی شده؟ 
گفت "دلم شکسته" و شروع کرد تعریف کردن که چجوری یه پسری رو دوست داشته و چجوری اون پسره دلشو شکسته.
همون  بود که حس کردم اون هورمون تو بدنم جاری شده...
تو جوابش یه متن بلند بالا نوشتم...
چیزایی نوشتم که الان نگا میکنم، باورم نمیشه اینا رو من نوشتم.
نوشتم که چقدر دوستش دارم و تو جوابم گفت
"خودت میدونی که، من عاشق یه نفر دیگم"
اینو که گفت به خودم اومدم...
یاد اون بنده خدا افتادم که گفت بعد ساعت 2 هیچ تصمیمی نگیر.
گریه کردم...
براش نوشتم ببخشید، خیلی وقت بود توی دلم بود، بالاخره یه روزی باید میفهمیدی.
ازش خواهش کردم که دوستیشو ازم نگیره.
هیچی نگفت...
یه هفته گذشت و هر دوتامون جوری رفتار کردیم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده...
ولی بعد از یه هفته،
کم کم احساس کردم که دیگه داره کمتر باهام صحبت میکنه،
یه هفته دیگه گذشت...
دیگه حتی سلام هم نمیکرد.
فقط یه نگاه میکرد .
هر از گاهی هم بهش نگا میکردم، همینطور که میخندید بهم نگا میکرده
الان هم به جای رسیده که حتی جواب تکست هم نمیده.
از یه طرف خیلی ناراحت بودم که از دستش دادم.
از طرف خیلی خوشحال بودم که بالاخره حرف دلمو زدم.
یه چیزی هم یاد گرفتم...
بعد از ساعت 2 شب... هورمونی توی بدنت ترشح نمیشه بلکه قلبت شروع میکنه به صحبت کردن...
از اون موقع هروقت میخوام تصمیمی رو از ته قلبم بگیرم...
ساعت 2 شب اینکار رو میکنم...
.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sasan afshar

مهم نبود

مهم نبود که دستمال هایمان برای همیشه زیر درخت آلبالو گم می شد و کسی خبر نداشت، مهم نبود که گاهی وقت ها هیچکس نبود که بهمان بگوید خونه ی خاله از کدام طرف است و توی تنهایی بغض می کردیم و از خودمان می پرسیدیم از این طرفه یا از اون طرفه ؟
مهم نبود که تمام تابستان از استرس فراموشی جدول ضرب مجبور شده باشیم مدام با خودمان خانه ی هشت و نه را تکرار کنیم و برای کفتر های خانه ی عمه نزهت دانه بپاشیم. مهم نبود که نمی توانستیم مژه هایمان را از چشم هایمان بیرون بیاوریم و مادر بزرگ گوشه ی چادر نمازش را فوت می کرد و می گذاشت روی چشم هایمان تا گریه ها بند بگیرند ...

مهم روزهای شادی بود که دست هایمان را حلقه می کردیم و ایمان داشتیم عمو زنجیر باف، با صداهای ما زنجیرش را از پشت کوه می آورد! روزهایی که ستاره و کارت های صد آفرین لای دفترمان بیشتر می شد و اسممان جزو خوب های روی تخته سیاه بود.
روزهایی که می دانستیم خدای تابستان و گیلاس های باغ خانجون، خدای زمستان و سینه پهلو کردن کنار شربت های دیفن هیدرامین هم هست! روزهایی که بدو بدو از مدرسه می امدیم، مقنعه های سفید کش دارمان را بالا می زدیم و با ولع ماکارونی های قد دراز مامان را نوش جان می کردیم.

آرزوهایمان بر آورده شد. بزرگ شدیم. کلاس سوممان تمام شد، جدول ضرب را فراموش نکردیم! یاد گرفتیم مثل دختر اقای هاشمی منظم باشیم، یادگرفتیم با خودکار بنویسیم و بابت نمره ی هفده نزنیم زیر گریه! یاد گرفتیم دوست های صمیمی ما همیشه برای ما نمی مانند و یک روز می شود که توی موسسه ی زبان، با یکی دیگه دوست شوند. یاد گرفتیم یک روزهایی، باید نان و پنیر و گردویی که توی کیفمان هست را تنهایی بخوریم، و زمانی که تمام هم نیمکتی های دوران دبستانمان پزشک می شوند بابت شاعر شدنمان و کارمندی که توی جیبش به اندازه کافی پول خرد پیدا می شود احساس سر شکستگی نکنیم! یاد گرفتیم مهم این است که ما خودمان باشیم، خودمان را دوست داشته باشیم! جلوتر از دیگران حرکت کنیم ،آنقدر که صدای یأسشان را نشونیم و بدانیم که خدای شاخه های خشک زمستان، هنوز همان خدای گیلاس های تابستان است.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sasan afshar

آنهایی که کمتر تو را می شناسند

آنهایی که کمتر تو را می شناسند همیشه می گویند خوش به حالت. فکر می کنند آرامش تو و شادی ات نتیجه ى بی خیالی هاست. 
فکر می کنند تو بلدی دنیا را ندیده بگیری. به خیالشان می رسد بدی ها را حس نمی کنی. آنها فکر می کنند دیوار شادی تو به اندازه صدای خنده هایت بلند است. 

اما کسانی هستند که بیشتر می شناسندت. بیشتر در کنار تو بوده اند و یا عمیق تر تو را دیده اند. آنها می فهمند و می دانند که بدی های دنیا را خوب دیده ای. 

می بینند ناراحتی هایی را که روی دلت سنگینی می کند را بلدی با چند تا خنده ى بلند از سرزمین قلبت بیرون کنی. 
آنهایی که تو را بیشتر بشناسند حساب نفس های سنگین شده ات را دارند و می بینند گاهی با ته مانده ى امید، تاریِ چشم هایت را پاک می کنی. 

آنهایی که تو را بهتر می شناسند خوب می دانند همیشه قاعده ها بر عکس است. 
آدم هایی که زیاد می خندند، زیاد نمی خندند!
 آنهایی که دوست زیاد دارند، دوست های کمی پیدا می کنند و آنهایی که می خواهند غمگین به نظر برسند غم های کوچک تری دارند. قدر شادی را کسانی می دانند که قلب سنگین تری داشته باشند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sasan afshar

آدم ها ذرّه ذرّه محو میشوند .

آدم ها ذرّه ذرّه محو میشوند .
آرام ...
بی صدا ...
و تدریجی  !
همان آدم هایی که
هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند 
بی هیچ انتظار جوابی ،فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند.
برای آنکه بگویند هنوز هستی و هنوز برای آنها مهم ترینی .
همان آدم هایی که
روزِ تولد تو یادشان نمیرود.
همان هایی که فراموش میکنند که تو هر روز خدا آنها را فراموش کرده ای.
همان هایی که برایت بهترین آرزوها را دارند 
و میدانند در آرزوهای بزرگِ تو کوچکترین جایی ندارند ...

همان آدم هایی که 
همین گوشه کنارها هستند
برای وقتی که دل تو پر درد میشود و چشمان تو پر اشک
که ناگهان از هیچ کجا پیدایشان میشود ،
در آغوشت میگیرند ومیگذراند غمِ دنیا را رویِ شانه هایشان خالی کنی.
همان هایی که لحظه ای پس از آرامشت ،
در هیچ کجای دنیای تو گم میشوند
و تو هرگز نمیبینی ،سینه ی سنگین از غمِ دنیا را با خود به کجا میبرند .

چرا این آدم های مهم زندگی ات را نمی بینی؟
روزی بالاخره می فهمی که چقدر برای همه چیز دیر شده است . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sasan afshar

اولین بار که این جمله رو شنیدم

اولین بار که این جمله رو شنیدم ، هشت سالم بود .
مادر بزرگ همونجوری که چادر نخی گلدارش رو روی سرش میکشید از پستو بیرون اومد و رو به عصمت خانم که لپاش گل انداخته بود کرد و گفت:

" تا کی آخه؟ بسه . خسته نشدی از کتک خوردن؟ هلاک شدی ، جوونیت رفت واسه ی یکی بمیر که برات تب کنه"
و عصمت خانم که اشکاش گوله گوله میریخت روی لپای سرخش تند تند می گفت :نمیتونم بالاخره بابای این بچه هاس لابد قسمت منم این بوده.تازه من آدمش نیستم!

و من وقتی تو حیاط قدیمی مادر بزرگ وسط بوی اطلسی ها و شمعدونیا دنبال یه پروانه با بالهای  رنگی میکردم خوشحال از اینکه یه جمله ی جدید یاد گرفتم مدام میگفتم :واسه ی یکی بمیر که برات تب کنه!

امروز بعد از گذشت سالها از اون روزای دور ، مدتهاست به این جمله فکر میکنم و با خودم میگم: واقعا چند تا از ماها به این جمله ی کاربردی اهمیت میدیم و بهش عمل میکنیم؟!
تا کی قراره روزهای خوش زندگیمون رو فدای آدمهایی کنیم که حتی در قبال از خودگذشتگی و مهربونیای ما احساس رضایت هم نمی کنن و هر روز انتظاراتشون بیشتر و بیشتر میشه؟
تا کی قراره محبتهای افراطی و دلسوزانه رو برای کسانی انجام بدیم که خوبی هامون رو وظیفه می دونن.
واقعا تا کِی  برای کسانی بمیریم  که حتی برامون تب هم نمیکنن!!
یه جایی ، یه روزی باید دست از فداکاری های مخرب برداریم و اگر کسی پیدا شد که برامون میمرد اونوقت ما هم از ته دل بهش بگیم :
؛همه جوره باهاتم ، هواتو دارم ، هوامو داشته باش ، تا بتونیم از کنار هم بودنمون لذت ببریم ؛
من میگم :عشق از خود گذشتگیه ولی اگه قراره فقط یکی این وسط از قلب و احساسش مایه بذاره یه جای این رابطه می لنگه ..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sasan afshar

یادم میاد اول دبستان که بودم

یادم میاد اول دبستان که بودم، روزی معلم مون به بچه های کلاس گفت که می خواد به ما یه بازی یاد بده. او از ما خواست که فردا هر کدوم یک کیسه پلاستیکی برداشته و درون اون به تعداد آدمایی که از اونها بدمون میاد، سیب زمینی ریخته و با خودمون به دبستان ببریم.
فردای اون روز، کلاس ما تماشایی بود. بچه ها با کیسه های پلاستیکی اومده بودند. در کیسه بعضی ها 2 تا، بعضی ها 3 تا، و بعضی ها حتی تا 5 و 6 عدد سیب زمینی هم بود!

معلم به بچه ها گفت:بازی ما شروع شد، از امروز تا یک هفته، هر کجا که می روید باید کیسه پلاستیکی سیب زمینی را هم با خودتون ببرید!

روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی بد سیب زمینی های گندیده. به علاوه، کسانی که سیب زمینی های بیشتری داشتند از حمل اونها خسته شده بودند. ولی معلم هر روز تکرار می کرد که هر بازی یه قانونی داره و این هم قانون این بازی است. بالاخره پس از گذشت یک هفته بازی تمام شد و بچه ها راحت شدند.

معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند، سیب زمینی های بدبو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند، شکایت داشتند. 

آنگاه معلم، منظور اصلی خود را از این بازی، چنین توضیح داد: 

این درست شبیه زمانی است که شما کینه آدم هایی را که دوستشان ندارید، در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا به همراه خود حمل می کنید.

حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sasan afshar

یک شروع آرام .

گاهی ممکن است یک آشنایی ساده منجر به یک شروع جنجالی شود.
در اینطور مواقع دغدغه ی شکل گرفتن رابطه می چربد به خیلی چیزهای اساسی.
مرغ یک پا دارد. "من او را می خواهم."
به اینجای کار که می رسی، هنوز وارد میدان نشده، تیر خلاص را رها می کنی.
قبل از اینکه موضعت را مشخص کنی و بدانی که اصلا از این اشتراکِ دو نفره چه می خواهی و باید کجایش بایستی، مشغولِ بده بستان عمیق عاطفی می شوی.
آنقدر با تمام سادگی و بی ریایی، تمامِ خودت را نثار می کنی که یکبار سرت را بلند می کنی و می بینی که بده بستان های رابطه با هم جور در نمی آید و درست همان وقت است که تو تمام می شوی.
نهایت زمانِ این ماندن هم چیزی بین شش ماه تا دو سال است. یک کش آمدنِ بیخودیِ دیگر.
هر چه بیش تر جلو می روی دل زده گی ات بیش تر و بیش تر می شود.
بعد هم تمام تقصیرها می افتد به گردنِ عشق و تا مدت ها از هر چه عشق و عاشقی ست بیزاری.
از هر چه مهربانی و صداقت و یکرنگی در دنیاست بیزاری .
 نباید تمام سرمایه ات را یک جا بند میکردی. 
کمی هم باید کنار میگذاشتی برای روز مبادا.
برای وقتی که دیگر سرحال نیستی و کسی را می خواهی برای التیام.
به اینجا که می رسی، اندکی از آن سرمایه ی مهربانی به کار خودت می آید.
حسی هست که دوستت داشته باشد.
حسی شبیه به خودت.
از اعماق تو و برای تو، می رسد به دادَت و آماده ات می کند برای یک زندگی تازه.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sasan afshar

" نه "گفتن را یاد بگیر!

" نه "گفتن را یاد بگیر!

در مقابل خواسته هایت که باعث حقارت تو میشوند بگو نه!
یک نفر گستاخانه و بی شرمانه با تو رفتار کرده و حالا دلت میخواهد به او پیام بدهی؟!
به دلت بگو نه!
"بعضی ها ارزش معاشرت ندارند"

دوستت از تو کاری را میخواهد انجام بدهی که وجدانت قبول نمیکند... بگو نه!
"قبول که دوست توست اما هیچ چیز ارزش وجدان درد را ندارد"
از تو میخواهند به جایی بروی که آدم ها و رفتارهایشان عذابت میدهند...بگو نه!
"با لحظات عمرت که رودربایستی نداری"
پیرمردی در مترو سرپا ایستاده و تو نشسته ای!
پایت هم درد میکند و احتمالن خسته ای...به پاهایت بگو نه!
"میچسبد گاهی با خودت بجنگی، میچسبد و شیرین است"

روزی با یک نفر رابطه داشته ای و او خیلی خودخواهانه تو را رها کرده و رفته و حالا دوباره برگشته و فیلش یاد هندوستان کرده است ....بگو نه!
"تو حق نداری خودت را بازیچه ی هوس دیگران کنی که مثل کش بیایند و بروند!"

هرگاه یک جایی گیر کردی که احساست گفت" بله "و عقلت گفت "نه" به حرف (عقل) ات گوش کن تا زندگی ات از چهارچوب خارج نشود!

البته که مختاری
فقط اگر نتوانستی "نه" بگویی.. .
لطف کن و ناله هایت را پیش من نیاور!
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sasan afshar

همیشه باید کسی باشد

همیشه باید کسی باشد تا یک آهنگ را فقط به یاد تو گوش کند ؛ و چراغ قرمزها و ترافیک های شلوغترین خیابان شهر را به خاطر تو که سرت را به پشتی صندلی تکیه داده ای و یا از پسر بچه های هشت ساله آدامس های رنگی می خری و می خندی دوست داشته باشد ...


همیشه باید کسی باشد کسی که بداند هنوز هم مثل بچگی با کشیدن انگشت هایت روی آینه ی بخار گرفته ی حمام و دیدن تصویر خودت ذوق می کنی. کسی که اسم آخرین کتابی که خواندنش را تمام کرده ای را بلد باشد و توی جیب هایش برای دست های تو جا باز کند ...

 باید کسی باشد  که رو به رویش با خیال راحت ، ته مانده ی آب هویجت را با نی سر بکشی.
کفش های پاشنه دارت را کنار بگذاری و او به قد کوتاه و روی انگشت پا ایستادن هایت عشق بورزد ...

همیشه باید کسی باشد
کسی که همیشه هست
حتی وقت هایی که قهرید
 به جای صبح بخیر ، کلید هایش را از روی میز بر میدارد و می گوید : من رفتم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sasan afshar

نمی خواهم پارچه ی ابریشمی باشم

نمی خواهم پارچه ی ابریشمی باشم
اشرافی و غمگین
می خواهم کتان باشم
بر اندام زنی تنومند
که لب هایش
وقت بوسیدن ضربه می زنند
و نگاهش
وقت دیدن احاطه می کند
تمامی این روزها دلگیرند
من جغد پیری هستم
که شیشه ای نیافته ام برای تاریکی
می ترسم رویایم به شاخه ها گیر کند
می ترسم بیدار شوم و ببینم
زنی هستم در ایران
افسردگی ام طبیعی است
اما کاری کن رضا جان پاییز تمام شود
نمی دانم اگر مرگ بیاید
اول گلویم را می فشارد
یا دلم را
آن روز کجای خانه نشسته بودم
که می توانستم آن همه شعر بگویم؟
کدام لامپ روشن بود؟
می خواهم آنقدر شعر بگویم
که اگر فردا مردم
نتوانی انکارم کنی
می خواهم شعرم چون شایعه ای در شهر بپیچد
و زنان
هربار چیزی به آن اضافه کنند
امشب تمام نمی شود
امشب باید یکی از ما شعر بگوید
یکی گریه کند
در دلم جایی برای پنهان شدن نیست
من همه ی زاویه ها را فرسوده ام
دیگر وقت آن است که مرگ بیاید
و شاخ هایش را در دلم فرو کند
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sasan afshar