اولین بار که این جمله رو شنیدم ، هشت سالم بود .
مادر بزرگ همونجوری که چادر نخی گلدارش رو روی سرش میکشید از پستو بیرون اومد و رو به عصمت خانم که لپاش گل انداخته بود کرد و گفت:

" تا کی آخه؟ بسه . خسته نشدی از کتک خوردن؟ هلاک شدی ، جوونیت رفت واسه ی یکی بمیر که برات تب کنه"
و عصمت خانم که اشکاش گوله گوله میریخت روی لپای سرخش تند تند می گفت :نمیتونم بالاخره بابای این بچه هاس لابد قسمت منم این بوده.تازه من آدمش نیستم!

و من وقتی تو حیاط قدیمی مادر بزرگ وسط بوی اطلسی ها و شمعدونیا دنبال یه پروانه با بالهای  رنگی میکردم خوشحال از اینکه یه جمله ی جدید یاد گرفتم مدام میگفتم :واسه ی یکی بمیر که برات تب کنه!

امروز بعد از گذشت سالها از اون روزای دور ، مدتهاست به این جمله فکر میکنم و با خودم میگم: واقعا چند تا از ماها به این جمله ی کاربردی اهمیت میدیم و بهش عمل میکنیم؟!
تا کی قراره روزهای خوش زندگیمون رو فدای آدمهایی کنیم که حتی در قبال از خودگذشتگی و مهربونیای ما احساس رضایت هم نمی کنن و هر روز انتظاراتشون بیشتر و بیشتر میشه؟
تا کی قراره محبتهای افراطی و دلسوزانه رو برای کسانی انجام بدیم که خوبی هامون رو وظیفه می دونن.
واقعا تا کِی  برای کسانی بمیریم  که حتی برامون تب هم نمیکنن!!
یه جایی ، یه روزی باید دست از فداکاری های مخرب برداریم و اگر کسی پیدا شد که برامون میمرد اونوقت ما هم از ته دل بهش بگیم :
؛همه جوره باهاتم ، هواتو دارم ، هوامو داشته باش ، تا بتونیم از کنار هم بودنمون لذت ببریم ؛
من میگم :عشق از خود گذشتگیه ولی اگه قراره فقط یکی این وسط از قلب و احساسش مایه بذاره یه جای این رابطه می لنگه ..