گاهی ممکن است یک آشنایی ساده منجر به یک شروع جنجالی شود.
در اینطور مواقع دغدغه ی شکل گرفتن رابطه می چربد به خیلی چیزهای اساسی.
مرغ یک پا دارد. "من او را می خواهم."
به اینجای کار که می رسی، هنوز وارد میدان نشده، تیر خلاص را رها می کنی.
قبل از اینکه موضعت را مشخص کنی و بدانی که اصلا از این اشتراکِ دو نفره چه می خواهی و باید کجایش بایستی، مشغولِ بده بستان عمیق عاطفی می شوی.
آنقدر با تمام سادگی و بی ریایی، تمامِ خودت را نثار می کنی که یکبار سرت را بلند می کنی و می بینی که بده بستان های رابطه با هم جور در نمی آید و درست همان وقت است که تو تمام می شوی.
نهایت زمانِ این ماندن هم چیزی بین شش ماه تا دو سال است. یک کش آمدنِ بیخودیِ دیگر.
هر چه بیش تر جلو می روی دل زده گی ات بیش تر و بیش تر می شود.
بعد هم تمام تقصیرها می افتد به گردنِ عشق و تا مدت ها از هر چه عشق و عاشقی ست بیزاری.
از هر چه مهربانی و صداقت و یکرنگی در دنیاست بیزاری .
نباید تمام سرمایه ات را یک جا بند میکردی.
کمی هم باید کنار میگذاشتی برای روز مبادا.
برای وقتی که دیگر سرحال نیستی و کسی را می خواهی برای التیام.
به اینجا که می رسی، اندکی از آن سرمایه ی مهربانی به کار خودت می آید.
حسی هست که دوستت داشته باشد.
حسی شبیه به خودت.
از اعماق تو و برای تو، می رسد به دادَت و آماده ات می کند برای یک زندگی تازه.